چوبی شبیه تخماق در دستگاه برنج کوبی که آن را با پا حرکت می دهند و شلتوک را با آن می کوبند تا برنج از پوست جدا شود، نوعی ساعت که پاندول آن شبیه پادنگ است
چوبی شبیه تخماق در دستگاه برنج کوبی که آن را با پا حرکت می دهند و شلتوک را با آن می کوبند تا برنج از پوست جدا شود، نوعی ساعت که پاندول آن شبیه پادنگ است
کوبیدن پا بر زمین بسیار راه رفتن در جستجوی چیزی در ورزش در شنا و دوچرخه سواری پاها را حرکت دادن برای پیش رفتن در ورزش زورخانه ای در میان گود زورخانه پا کوفتن هماهنگ ورزشکاران کنایه از در حساب به کسی حقه زدن و دغلی کردن و مبلغی از طلب او کم کردن، در صورت حساب تقلب کردن و مبلغی اضافه از طرف گرفتن، حساب سازی و سوءاستفاده کردن
کوبیدن پا بر زمین بسیار راه رفتن در جستجوی چیزی در ورزش در شنا و دوچرخه سواری پاها را حرکت دادن برای پیش رفتن در ورزش زورخانه ای در میان گود زورخانه پا کوفتن هماهنگ ورزشکاران کنایه از در حساب به کسی حقه زدن و دغلی کردن و مبلغی از طلب او کم کردن، در صورت حساب تقلب کردن و مبلغی اضافه از طرف گرفتن، حساب سازی و سوءاستفاده کردن
از پالا، اسپ یا اسب جنیبت و آهنگ، بمعنی کش، کشنده، رشته ای که بر گوشۀ لگام بسته بود. دوالی یا طنابی که بر گوشۀ لگام بندند و اسپ را بدان کشند. (لغت نامۀ اسدی). مجر (؟) باشد. آن رشته که بر لگام بسته از ابریشم یا موی. (لغت نامۀ اسدی چ تهران). دوالی بود که بر کنار لگام بسته باشند که بدان اسب را ببندند و ترکان آنرا چلبر گویند. (اوبهی). رسنی که به لجام بسته اسپ کوتل را بآن کشند. (غیاث اللغات). دوالی باشد که بر لگام بندند که در روز جنگ بدان دست خصم بندند. (از فرهنگی خطی). ریسمانی که بر کنار لجام اسب جنیبت بندند و صید و شکار و مجرم و گناهکار را نیز بدان محکم بربندند و کمند دوشاخه و چرمی که بر گردن سگ نهند. (برهان). قبض کش. کمند. پالاهنگ. قیاد. (مهذب الاسماء). مقود. (دهار) ، جنب، به پالهنگ کشیدن. (منتهی الارب) : فرود آمد از پشت زین پلنگ بزد بر کمر بر، سر پالهنگ. فردوسی. بر اسبش بکردار پیلان مست گرفت آن زمان پالهنگش بدست. فردوسی. ورا دید بسته بزین بر چو سنگ دو دستش پس پشت با پالهنگ. فردوسی. بشد بر پی میش و تیغش بچنگ گرفته بدست دگر پالهنگ. فردوسی. ببندم ببازو یکی پالهنگ پیاده بیایم بچرم پلنگ. فردوسی. نترسید اسفندیار از گزند ز فتراک بگشاد پیچان کمند بنام جهان آفرین کردگار بینداخت بر گردن کرگسار ببند اندر آمد سر و گردنش بخاک اندر افکند لرزان تنش دو دست از پس و پشت بستش چو سنگ گره زد بگردنش برپالهنگ. فردوسی. نشاندش بر اسب و میان بست تنگ همی رفت پیشش بکف پالهنگ. فردوسی. به هر جای از اسب مگذار چنگ عنان دار پیوسته با پالهنگ. اسدی. ای سوزنی براسب انابت سوار شو بستان ز دست دیو فریبنده پالهنگ. سوزنی. تو بر کرۀ توسنی در کرم... که گر پالهنگ از کفت درگسیخت تن خویشتن کشت و خون تو ریخت. سعدی. آن خر مسکین میان خاک و سنگ کژ شده پالان دریده پالهنگ. مولوی. ، یوغ. لباد. جوه. سراماج. جغ. چغ. ساجور، پالهنگ سگ. (زمخشری) : ببستش بر آن اسب بر همچو سنگ فکنده بگردن درش پالهنگ. فردوسی. که فردا بیاید بر من بجنگ ببینی بگردنش بر پالهنگ. فردوسی. ببندم دو دستش بکردار سنگ درآرم بگردنش برپالهنگ. فردوسی. ببند کمندش ببسته دو چنگ فکنده بگردنش بر پالهنگ. فردوسی. بدان زه ببستی دو دستش چو سنگ نهادی بگردنش بر پالهنگ. فردوسی. مگر دست ارژنگ بسته چو سنگ فکنده بگردنش بر پالهنگ. فردوسی. فرامرز را دست بسته چوسنگ بگردن نهاده ورا پالهنگ بیارم بدرگاه افراسیاب سر نیزه بگذارم از آفتاب. فردوسی. وگر همچنانم برد بسته چنگ نهاده بگردن برم پالهنگ. فردوسی. بوقت کارزار خصم وروز نام و ننگ تو فلک در گردن آویزد شغا و پالهنگ تو. فرخی. هر شهسوار فضل که شد با تو همعنان یابد بگرد گردن از اندام پالهنگ. سوزنی. بادا ز اسب او بگلوی تو پالهنگ. سوزنی. بر گردن اختیار اصرار اکنون نه ردیست پالهنگ است. انوری. ز هر سو کشان زنگئی چون نهنگ بگردن در افسار یا پالهنگ. نظامی. ما نیز امشب پالهنگ در گردن اندازیم و از حضرت عزت جلت قدرته درخواهیم باشد که گشایشی پدید آید. (انیس الطالبین بخاری) ، زمام کشتی: مرکبان آب دیدم سرزده بر روی آب پالهنگ هر یکی پیچیده بر کوه گران. فرخی. ، نزد مجرّدین آنچه باعث تعلق باشد. (برهان) ، مجرّه. (مهذب الاسماء). آسمان دره. کهکشان. و رجوع به پالاهنگ شود
از پالا، اسپ یا اسب جنیبت و آهنگ، بمعنی کش، کشنده، رشته ای که بر گوشۀ لگام بسته بود. دوالی یا طنابی که بر گوشۀ لگام بندند و اسپ را بدان کشند. (لغت نامۀ اسدی). مجر (؟) باشد. آن رشته که بر لگام بسته از ابریشم یا موی. (لغت نامۀ اسدی چ تهران). دوالی بود که بر کنار لگام بسته باشند که بدان اسب را ببندند و ترکان آنرا چلبر گویند. (اوبهی). رسنی که به لجام بسته اسپ کوتل را بآن کشند. (غیاث اللغات). دوالی باشد که بر لگام بندند که در روز جنگ بدان دست خصم بندند. (از فرهنگی خطی). ریسمانی که بر کنار لجام اسب جنیبت بندند و صید و شکار و مجرم و گناهکار را نیز بدان محکم بربندند و کمند دوشاخه و چرمی که بر گردن سگ نهند. (برهان). قبض کش. کمند. پالاهنگ. قیاد. (مهذب الاسماء). مِقوَد. (دهار) ، جنب، به پالهنگ کشیدن. (منتهی الارب) : فرود آمد از پشت زین پلنگ بزد بر کمر بر، سر پالهنگ. فردوسی. بر اسبش بکردار پیلان مست گرفت آن زمان پالهنگش بدست. فردوسی. ورا دید بسته بزین بر چو سنگ دو دستش پس پشت با پالهنگ. فردوسی. بشد بر پی میش و تیغش بچنگ گرفته بدست دگر پالهنگ. فردوسی. ببندم ببازو یکی پالهنگ پیاده بیایم بچرم پلنگ. فردوسی. نترسید اسفندیار از گزند ز فتراک بگشاد پیچان کمند بنام جهان آفرین کردگار بینداخت بر گردن کرگسار ببند اندر آمد سر و گردنش بخاک اندر افکند لرزان تنش دو دست از پس و پشت بستش چو سنگ گره زد بگردنش برپالهنگ. فردوسی. نشاندش بر اسب و میان بست تنگ همی رفت پیشش بکف پالهنگ. فردوسی. به هر جای از اسب مگذار چنگ عنان دار پیوسته با پالهنگ. اسدی. ای سوزنی براسب انابت سوار شو بستان ز دست دیو فریبنده پالهنگ. سوزنی. تو بر کرۀ توسنی در کرم... که گر پالهنگ از کفت درگسیخت تن خویشتن کشت و خون تو ریخت. سعدی. آن خر مسکین میان خاک و سنگ کژ شده پالان دریده پالهنگ. مولوی. ، یوغ. لَباد. جوه. سراماج. جُغ. چُغ. ساجور، پالهنگ سگ. (زمخشری) : ببستش بر آن اسب بر همچو سنگ فکنده بگردن درش پالهنگ. فردوسی. که فردا بیاید بر من بجنگ ببینی بگردنش بر پالهنگ. فردوسی. ببندم دو دستش بکردار سنگ درآرم بگردنش برپالهنگ. فردوسی. ببند کمندش ببسته دو چنگ فکنده بگردنش بر پالهنگ. فردوسی. بدان زه ببستی دو دستش چو سنگ نهادی بگردنش بر پالهنگ. فردوسی. مگر دست ارژنگ بسته چو سنگ فکنده بگردنش بر پالهنگ. فردوسی. فرامرز را دست بسته چوسنگ بگردن نهاده ورا پالهنگ بیارم بدرگاه افراسیاب سر نیزه بگذارم از آفتاب. فردوسی. وگر همچنانم برد بسته چنگ نهاده بگردن برم پالهنگ. فردوسی. بوقت کارزار خصم وروز نام و ننگ تو فلک در گردن آویزد شغا و پالهنگ تو. فرخی. هر شهسوار فضل که شد با تو همعنان یابد بگرد گردن از اندام پالهنگ. سوزنی. بادا ز اسب او بگلوی تو پالهنگ. سوزنی. بر گردن اختیار اصرار اکنون نه ردیست پالهنگ است. انوری. ز هر سو کشان زنگئی چون نهنگ بگردن در افسار یا پالهنگ. نظامی. ما نیز امشب پالهنگ در گردن اندازیم و از حضرت عزت جلت قدرته درخواهیم باشد که گشایشی پدید آید. (انیس الطالبین بخاری) ، زمام کشتی: مرکبان آب دیدم سرزده بر روی آب پالهنگ هر یکی پیچیده بر کوه گران. فرخی. ، نزد مجرّدین آنچه باعث تعلق باشد. (برهان) ، مجرّه. (مهذب الاسماء). آسمان دره. کهکشان. و رجوع به پالاهنگ شود
دریاچه ای به تبت در خطۀ تیاخورسوم و کشمیر در ایالات لاداک در 33 درجه و 26 دقیقه و 33درجه و 50 دقیقه عرض شمالی و 77 درجه و 36 دقیقه و 76 درجه و 6 دقیقه طول شرقی در ارتفاع 4300 گزی. طول آن 163 هزارگز و عرض آن 148 هزارگز است و رودهای بسیار در آن ریزد
دریاچه ای به تبت در خطۀ تیاخورسوم و کشمیر در ایالات لاداک در 33 درجه و 26 دقیقه و 33درجه و 50 دقیقه عرض شمالی و 77 درجه و 36 دقیقه و 76 درجه و 6 دقیقه طول شرقی در ارتفاع 4300 گزی. طول آن 163 هزارگز و عرض آن 148 هزارگز است و رودهای بسیار در آن ریزد
معیار. (مهذب الاسماء) ، آنچه برای تساوی دو کفه در ترازو نهند. (فرهنگ رشیدی). پارسنگ: لیک در میزان حلمت کم بود ازپای سنگ. کاتبی (از فرهنگ رشیدی). و رجوع به پاسنگ و پارسنگ شود
معیار. (مهذب الاسماء) ، آنچه برای تساوی دو کفه در ترازو نهند. (فرهنگ رشیدی). پارسنگ: لیک در میزان حلمت کم بود ازپای سنگ. کاتبی (از فرهنگ رشیدی). و رجوع به پاسنگ و پارسنگ شود
سنگ و جز آن که در کپۀ سبک ترازو نهند تا هر دوکپه معادل شود. چیزی که در یک کفه نهند تا با کفۀ دیگر برابر شود. (برهان). پاسنگ. پاهنگ: بست دوران بر رکوی چرخ چندین سنگ و خاک لیک در میزان حکمت کم بود از پارسنگ. کاتبی. - پارسنگ بردن عقل کسی، در تداول عامیانه، نقصان عقل کسی. گولی. حمق. غباوت: عقلش پارسنگ میبرد
سنگ و جز آن که در کپۀ سبک ترازو نهند تا هر دوکپه معادل شود. چیزی که در یک کفه نهند تا با کفۀ دیگر برابر شود. (برهان). پاسنگ. پاهنگ: بست دوران بر رکوی چرخ چندین سنگ و خاک لیک در میزان حکمت کم بود از پارسنگ. کاتبی. - پارسنگ بردن عقل کسی، در تداول عامیانه، نقصان عقل کسی. گولی. حمق. غباوت: عقلش پارسنگ میبرد
بسیار راه رفتن در تجسس چیزی: تمام شهر را پا زدم. - پا زدن به کسی در حساب، به دغلی از حق او کاستن. مبلغی از طلب او را انکار کردن. قسمتی از دین راانکار کردن
بسیار راه رفتن در تجسس چیزی: تمام شهر را پا زدم. - پا زدن به کسی در حساب، به دغلی از حق او کاستن. مبلغی از طلب او را انکار کردن. قسمتی از دَین راانکار کردن
دنگ برنج کوبی پائی و دنگ چوبی باشد به هیأت سر و گردن اسب و چون پای بر یک سر آن نهند سر دیگر بلند شود و چون پای بردارند آن سر دیگر فرود آید و شلتوک کوفته شود و برنج از پوست برآید و برای جدا کردن پوست دیگر غلات نیز بکار است. پادنگه. نوع دیگر که با فشار آب حرکت کند آبدنگ نامیده شود، در اصطلاح ساعت سازان مقابل پاملخ
دنگ برنج کوبی پائی و دنگ چوبی باشد به هیأت سر و گردن اسب و چون پای بر یک سر آن نهند سر دیگر بلند شود و چون پای بردارند آن سر دیگر فرود آید و شلتوک کوفته شود و برنج از پوست برآید و برای جدا کردن پوست دیگر غلات نیز بکار است. پادنگه. نوع دیگر که با فشار آب حرکت کند آبدنگ نامیده شود، در اصطلاح ساعت سازان مقابل پاملخ